ممنون آقای استیو جابز
نویسنده: امیرحسین حسنپور
زمان مطالعه:3 دقیقه

ممنون آقای استیو جابز
امیرحسین حسنپور
ممنون آقای استیو جابز
نویسنده: امیرحسین حسنپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
بدون شک تلخترین لحظاتِ بین ۹ تا ۱۴- ۱۵ سالگیِ من، بعدازظهرهای سرد پاییزی و زمستانی بود که از خوابِ بعد از مدرسه بیدار میشدم و میدیدم که در خانه تنها هستم. برای پسربچهای که در روشنای روز و با خیال راحت به خواب رفته بود؛ تاریکی و سرمای هوا کافی بود تا دیگر توانی برای مقابله با حس گس و مبهم ناشی از تنهایی در خانه نداشته باشد. فرقی نمیکرد چندبار این اتفاق تکرار شود، آن حس همیشه بود و تا وقتی مامان یا احسان، برادرم، نمیآمدند هم باقی میماند؛ انگار که وقتی خواب بودی، جنگندهی دشمنی نامعلوم یا بیماری مرموزی به شهر آمده و همه رفتهاند و تو جا ماندهای.
اولینباری که با مفهوم مهاجرت آشنا شدم، در سریال دکتر قریب بود. حسین قریب پسرک محصلی بود که رفت و دکتر خوشتیپی بود که بازگشت. وقتی صحبتِ رفتنِ دایی محمد و خاله ملیحه پیش آمد، کودک بودم و فکر میکردم لابد مثل دکتر قریب میروند و میآیند. چهار پنج سال بعدش که بهاره، تهتغاری خانوادهی مامانبزرگ -که «مامانا» صدایش میکردیم- رفتنی شد، من هنوز فکر میکردم که میآیند. همهشان میآیند. بههرحال تحصیلات عالیه زمانبر است و هنوز موقعش نشده.
البته اینطور هم نبود که نیایند؛ گهگاهی آمدنی میشدند. هروقت میدیدیم مامانا همهی دخترهایش را به خط کرده تا خانه را برق بیندازند، میفهمیدیم آن شقهی خانواده که نیستند، دارند میآیند. وقتی هم که مامانا سهتا سهتا بستههای گردو و نعنا خشک و زعفران و اینجور چیزها آماده میکرد، ما بچهها میفهمیدیم دارند میروند. رفتوآمد دایی و خالهها البته برای من و پسرخالههایم مثل بقیه معجونی از شادی و ناراحتی نبود. شکلات و پاستیل خارجی، اسباببازی و چیزهایی که در حالت عادی نصیبمان نمیشد، باعث شده بود تا برای خبر آمدنشان چشم بکشیم و طبیعتاً هیچ سوغاتی هم بدون خداحافظی به ارمغان نمیآمد. دوهزاری ما که دیگر نوجوان شده بودیم کج بود ولی حتماً مامانا و پدرجون فهمیده بودند که احتمالاً برگشتنی در کار نیست و برای همین هم همیشه دنبال ما جوانها بودند تا یادشان دهیم چطور با موبایلهای هوشمندی که انحصاراً برای تماس تصویری خریده بودند؛ کار کنند. در حالت عادی، مردمان دههی بیست شمسی میانهای با تلفن هوشمند ندارند ولی برای مامانا تلفن هوشمند فقط یک شیء دهسانتیمتری نبود. تلفن، جشنتولد، اولین دیدار نوه در بیمارستان، دندان درآوردن نوه، عروسی آخرین دختر، تولد نوههای جدید و هزار هزار اتفاق دیگر بود.
کرونا، بیماری، نوزاد و دردسرهایش و حتی سربازی، هرکدام باعث شدند تا مامانا اولیننفری باشد که توانایی لمس پوست از روی شیشهی موبایل را کسب کند. مامانا اولیننفریست که امکان درک بوها و بغلها و بوسهها را از طریق تلفن، پیشاز این که مهندسان در واحد تحقیق و توسعه کمپانیهای موبایل جهان اختراع کنند، کشف کرد و بهکار بست.
آقای استیو جابز و همهی مهندسان کمپانی اپل، من از شما بابت تلاشهایتان که باعث شد ارتباط مادربزرگی فارسیزبان از دههی بیست شمسی از مشهد با نوزادی متولد قرن ۱۵ شمسی از اروپا برقرار شود، عمیقأ سپاسگزارم. مامانا البته حالا برای همیشه رفته ولی من امیدوارم تا با تلاش مهندسان کمپانی شما، روزی آن نوهی نوزاد، دایی و خالههای آن ینگهی دنیا، ما و همه آدمهایی که ممکن است روزی حس کنند مثل کودکی تنها در خانه که در بعدازظهر یک روز زمستانی از خواب پریده، جا ماندهاند؛ پوست، بوسه و بغل انسانهای رفته را-چه از وطن، چه از دنیا- با موبایلهایمان حس کنیم.

امیرحسین حسنپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.